سفارش تبلیغ
صبا ویژن
من از هنگام بعثتم تا روز قیامت، شفیع هر آن دوتنی هستم که در راه خدا با یکدیگر، دوستی و برادری می کنند. [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
کل بازدیدها:----637630---
بازدید امروز: ----13-----
بازدید دیروز: ----79-----
خاطرات یک زندگی عاشقانه

 

نویسنده: بیابان گرد/درین مقام مجازی بجز پیاله مگیر
شنبه 87/1/17 ساعت 12:14 عصر

سلام دوستان خوبم

عید شما مبارک

خوب هستید

عید به همتون انشاء اله خوش گذشته باشه

ما هم اولین عید مشترک خودمونو گذروندیم و صد البته که خوش گذشت

روز اول تا تا دوم رو منزل مامان رامین بودیم

و روز سوم هم ناهار اونا رو دعوت کردم که بیان خونمون

و بعد از ظهرش هم رفتیم عید دیدنی خونه یکی از فامیلهاشون

و بشنوید از قسمت مهیج و پر استرس عید ما

من قبل از عید با پسر عموم که توی بابلسره صحبت کردم که عید میخوایم بیام شمال

ایشون هم فرمودند که برامون خونه یکی از دوستاشو که اونجا دانشجوئه و اونجا خونه دربست گرفته رو ردیف میکنه

ما هم که خوش خیال

پاشدیم روز چهارم عید تاکسی گرفیم به سمت بابلسر وسط راه زنگ زدم خونه عموم اینا دختر عموم گفت که خونه کنسل شده و  صابخونشون نمیزاره کسی بره تو خونه ها مثل اینکه با هم دعواشون شده حالا فکرشو بکنید ما وسط راه ساعت 6 راه افتادیم و همون موقع که زنگ زدم ساعت 8 بود داشتم از عصبانیت و استرس می مردم اخه ما دو نفر ساعت 11 شب که میرسیم بابلسر توی اون ترافیک باید کجا بریم لااقل اگه ماشین داشتیم میرفتیم تو ماشینمونم میخوابیدیم اما ما که ماشینم نداشتیم این شرایط برامون قوز بالا قوز بود به خدا

خلاصه ساعت 11 رسیدیم و این پلاژ شبی 80 اون یکی 90 و حتی پلاژ منصفی که ما برای ماه عسلمون رفته بودیم اونجا 70 هزار تومان خلاصه بلاخره توی همون پلاژ یه اتاق گرفتیم و و البته باید فراداش ساعت 2 خونه رو تحویل میدادیم خلاصه تا اتاق گرفتیم رفتیم گرفتیم خوابیدیم و صبح ساعت 9 بیدار شدیم و رفتیم لب دریا  و تا 10 اونجا بودیم بعدش اومدیم صبحونه خوردیم و رفتیم داخل شهر هم یه کم آذوقه بخریم هم یه سر و گوشی آب بدیم و یه خونه دیگه پیدا کنیم

رفتیم و مقداری خوراکی گرفتیم و برنج طارم خریدیم وقتی رسیدیم دم در پلاژ دیدیم ساعت 1 شده و نگهبان دم در هم تذکر دادند که ساعت 2 باید تخلیه بفرمائید ها!!!!!!

ما هم گفتیم چشم :(و توی دلمون کلی حرص خوردیم )

و بدو بدو رفتم توی اتاق و بدو بدو ناهار پختم و بعد رفتیم سراغ وسیله جمع کردن و خلاصه ساعت 2 اتاق را تحویل دادیم و ناهار را روبروی دریا خوردیم . بعد دیدم وسیله ها رو نبریم بهتره و از صاحب پلاژ خواستیم وسائلمان را در اتاق نگهبانی نگهدارد تا ما به شهر برویم و کمی بگردیم

و ما با این همه درد سر تصمیم گرفته بودیم که حتماً به محمود آباد و فریدون کنار هم سری بزنیم رفتیم و یه کم گشتیم و حدود ساعت 5 برگشتیم بابلسر که خونه بگیریم و بعد از کلی گشتن یه خونه گرفتیم و فرداش از صبح رفتیم بیرون برای خرید و تهیه بلیط برگشت و من نق و نق زنان که اگه قرار بود همش دنبال خونه بگردیم و استراحت کنیم که خونه خودمون بود و رفتیم و رامین جون برای ساعت 5/11 شب بلیط گرفت حالا من هی نق که این پسر عموی من عیدمونو خراب کرد و فلان و اصلاً‏چرا برا ساعت 11 شب بلیط گرفتی تا الان که خوش نگذشته و از این به بعد هم همین طور بیا بلیطو پس بده برا ساعت 2 بعد از ظهر بلیط بگیریم و زود برگردیم خونه بقیه خواب زمستونیمونو هم تو خونه خودمون باشیم که دیدیم ای دل غافل آنقدر نق زده ایم که شوهرک عزیزمان دپرس شده است و احساس عذاب و جدانی سخت بر او مستولی گشته و بسیار ملول است از اینکه نتوانسته است عیدی زیبا برایمان بسازد و فهمیدم نق نق اضافه زده ام و حالا او که کلی غصه خورده بود میگفت برویم و بلیطو پس بدم و تو رو ببرم خونه تقصیر منه که کاری نکردم بهت خوش بگذره که تو هی میگی زودتر بریم خونه و کلی منم عذاب وجدان گرفتم از اینهمه نق و نق خودم

و خلاصه تصمیم کبری گرفته شد

و من به او گفتم عزیز مهربونم اگه الان برگردیم خونه با همین خاطره بد و سخت استرس دار بر میگردیم ولی اگه بمونیم ممکنه بتونیم کاری کنیم که بهمون خوش بگذره و ما ماندیم

همان ساعت حدود ساعت 10 رفتیم بازار بابلسر یه ماهی سفید خیلی تازه که صید همون روز بود خریدیم تازه از خانومه طرز تهیه اش را هم پرسیدیم و سبزی ماهی شکم پر هم خریدیم بعدش هم یه مقدار دیگه خردید کردیم و ماء الشعیر و کلی مخلفات دیگه و برگشتیم خونه و من ماهی شکم پرمو درست کردم شکمشم دوختم و سرخ کردم و یه نهار بسیار خوش مزه ای با هم خودیم ماهیه اونقدر تازه بود و گوشتش سفید که تو عمرمون همچین ماهی خوبی نخورده بودیم

و بعدش یه کم استراحت کردیم و خونه رو تحویل دادیم و چمدون به دست خارج شدیم تصمیم خودمونو گرفته بودیم رفتیم میدون شهربانی و ماشین گرفتیم برای ترمینال و اونجا چمدونها رو دادیم امانت و از شرشون راحت شدیم (یکی نبود از اول به ما بگه بابا ماشین نداری اینهمه وسیله برا چی میبری؟؟؟؟؟؟؟؟ خوب دیگه دقیقاً مشکل این بود که کسی نبود بهمون بگه)

حالا دیگه راحت و آسوده رفتیم لب ساحل و  روی این میز و صندلی های رستوران پارکینگ 5 نشستیم رو به دریا و حالا نوبت خوش گذرونی بود هی سفارش میدادیم چای ، شکلات،‏ بستنی ، چیپس و پفک ، آجیل و میوه و خلاصه از ساعت 3 بعد از ظهر نشستیم اونجا تا ساعت 6

و ساعت 6 هوس قایق سواری کردیم واااااااااااااااای خدایا چقدر مزه داد چه استرس شیرینی داره وقتی قایقه یهو دور میزنه چه سرعتی داشت بعدش پیاده شدیم و قوری بعدی چای رو زدیم تو رگ و کلی پیاده روی کردیم لب ساحل من صدف جمع میکردم هی میرفتم کنار آب روی شنها بعد منتظر میشدم موج بیاد پاهای ماسه ای منو بشوره و باز این جریان تکرار میشد

خیلی خوش گذشت تا ساعت 10 شب هم بازکنار دریا بودیم و باید بگم تلافی همه این دو روز قبل در اومد و خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خوش گذشت .

و ما وقتی سوار اتوبوس شدیم بسیار خوش اخلاق و شاد و سرحال بودیم

بعدش روز 7 رسیدیم منزل خودمان و سری به مادر جانمان زدیم

به به به به چقدر در این سه روز دلتنگی کرده بودیم

سه روز بعد در منزل بودیم و روز 10 فروردین تشریف بردیم دیار جناب همسر همدان

خیلی آنجا هم خوش گذشت البته همش عید دیدنی کردیم تا روز 12 فروردین که در این روز آقای همسر تصمیم خود را گرفت که به من خوش بگذرد و آنوقت با دو برادر و یک خواهر رامین جان سر از امامزاده کوه در آوردیم چه هوائی چه سر سبزی زیبائی واای 

و اینگونه شد که با روز 13 بدر مواجه شدیم قرار براین شده بود که چون خاله همسر همه ما را دعوت کرده بود به ناهار ، ناهارش را برداریم و به طبیعت بگریزیم

و چون خود به خود این مراسم ربایش ناهار به حوالی ظهر موکول شده بود باز همسر ما تصمیم کبری گرفت که ما را بگرداند و از صبح ساعت 8 ما را به کوه برد کدام کو ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ما به میدان میشان رفتیم که بالای گنجنامه است . و تا ساعت 11 طول کشید

سپس به خانه خاله خانومی رفته و ناهار را ربودیم و ایشان و همسرشان به همراه دختر نمکیشان ما را به روستایی با نام به یاد ماندنی((((علی آباد ارزان فود )))) بردند وای چه منظره ای چه خلوتی خوبی و کلی دست زدیم و دایره دنبک خالی زدیم بدون قر و اطوار البته برادر رامین جان که کودکی بیش نبود قری دادند و کلی خندیدیم و دائی های رامین  هم خواننده مجلس شده بودند

خلاصه 20 نفری بودیم و بعد از صرف ناهار ، چای ، میوه ، آجیل ، تخمه های مامان بزرگ ، و هر چه بود و نبود به سبک مغولان از محل متواری شدیم و در راه بازگشت یک دعوای به یاد ماندنی دیدیم و چشمهایمان از حدقه در آمد

چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

وسط دعوا از یک پیکان دو مرد و سه زن بیرون پریده سر یک پرایدی با خانواده که خیلی هم مودب بودند ریخته زن احمق با سنگ به دهان مرد خانواده پرایدی کوبیده و وقتی بیچاره به حالت قش افتاده زن دیگر پیکانی با لگد بد بخت از هوش رفته را میزد

باور کنید داشتم سکته میکردم زن اینقدر وحشی من ندیده بودم

خلاصه این بود داستان ما فرداش هم خواستیم راه بیافتیم که نشد چون اصلاً اتوبوسی نبود که راه بیافتیم برای همین به لاله جین رفته و خوش گذرانی کردیم و روز 5 شنبه 15 فروردین خود را در ماشین خانواده رامین انداخته عازم تهران شدیم و در راه هم کلی خوش گذراندیم

این بود انشای اولین عید ما امیدوارم خسته نشده باشید.

 

رویا

 


    نظرات دیگران ( )

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • چی خواستی تا الان و چی شدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    تبیریک عید نوروز و اخبار نی نی
    پلینازم من
    گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
    ما به منبر میرویم شما هورا بکشید
    احوال نامه
    اوضاع نامه ای مشوش
    روز پدر
    عشق
    بازم دارم خواب میبینم
    تولدانه مادرانه
    شیپوری چی خبری آورده
    عید مبارکی
    همچی همینطوری یکهویی یکهو شد
    وقایع الاتفاقیه روی تولدانه
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • فهرست موضوعی یادداشت ها

  • مطالب بایگانی شده

  • لوگوی دوستان من

  • اوقات شرعی

  • اشتراک در وبلاگ

  • وضعیت من در یاهو

  •